پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زنده گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
عبدالرحمن جامی
نظرات شما عزیزان:
erika 
ساعت23:07---20 ارديبهشت 1391
سلام قابل دونستی به سر بزن و لینکم کن و خبر بده تا لینکت کنم موفق باشی
پاسخ: عزیزان من اگه دوس دارین منو لینک کنین خب تبادل لینک اتوماتیکه دیگه نیاز نیس من لینک کنم