عاشقانه ها
بهترینها برای عاشق ترین ها
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستان بغل,مرا بغل کن,داستان های عاشقانه, :: 12:35 :: نويسنده : علی
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
نظرات شما عزیزان:
وقتي اين همه جمله ي قشنگ تو دنيا هست چرا ازشون استفاده نكنيم...؟! چرا عشق نورزيم...! چرا عاشق نباشيم...؟!
وقتي اين همه جمله ي قشنگ تو دنيا هست چرا ازشون استفاده نكنيم...؟! چرا عشق نورزيم...! چرا عاشق نباشيم...؟!
وقتي اين همه جمله ي قشنگ تو دنيا هست چرا ازشون استفاده نكنيم...؟! چرا عشق نورزيم...! چرا عاشق نباشيم...؟!
|
موضوعات آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|